نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به گزارش راه نوآنلاین، شهید عباس ورامینی در ۵ بهمن ۱۳۳۳ در تهران متولد شد. او دوره ابتدایی را در مدرسه جعفری، وابسته به جامعه تعلیمات اسلامی – که از مدارس مشهور مذهبی کشور بود – گذراند. دوره متوسطه و دبیرستان را هم در مدرسه علمیه سپری کرد. پس از گرفتن مدرک دیپلم نیز به سربازی رفت و بعد از خاتمه دوران سربازی، با شرکت در کنکور، در رشته تربیت کودک پذیرفته شد.
همزمان با اوجگیری انقلاب، در راهپیماییها هم حضور فعال داشت. در آستانه ورود امام خمینی به ایران در بهمن ۱۳۵۷ نیز برای حفظ جان مردم، در بهشتزهرا (س) همراه گروهی از دوستانش تلاش بسیاری کرد.
در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، سفارت آمریکا را تسخیر کردند، عباس اولین کسی بود که وارد لانه جاسوسی شد و او یک سال در آنجا فعالیت کرد و در همان مکان با دختری مذهبی و متعهد آشنا شد و ازدواج کرد. خطبه عقدشان را حضرت امام در روز مبعث حضرت رسول (ص) خواند و از همان موقع، زندگی بسیار سادهای را با هم شروع کردند. همسرش نیز زینب وار، همواره در کنار او و در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود.
پس از تحویل گروگانها، عباس به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه ۱۰ به فعالیت پرداخت. او شبانهروز در سپاه کار میکرد و در دستگیری منافقین بسیار میکوشید، طوری که منافقین ترور او را در برنامههای خود قرار داده بودند.
از اوایل جنگ تحمیلی نیز در جبههها حضور یافت. در عملیات بیتالمقدس، فرمانده یکی از گردانهای تیپ محمد رسولالله (ص) بود که در آن عملیات از ناحیه صورت مجروح و مدتی در بیمارستان بهارلو بستری شد، اما کمی که حالش بهتر شد، دوباره راهی جبهه گردید.
همچنین از عملیات والفجر ۱، به ریاست ستاد لشکر ۲۷ منصوب شد و در عملیاتهای والفجر ۳ و ۴ نیز در این سمت، در کنار فرمانده پرآوازه لشکر ۲۷، محمدابراهیم همت، برای پیشبرد اهداف عملیات تلاش میکرد. سرانجام حاج عباس ورامینی پس از بازگشت از مکه، در نیمهشب دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۶۲، در عملیات والفجر ۴ در پنجوین، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت را نوشید. ۱
سمیه جهانگیری؛ همسر عباس ورامینی؛ رئیس ستاد لشکر ۲۷، در فرازی از خاطرات خود و آخرین دیدار با همسرش چنین میگوید: دو روزی بود که پدر و مادرم از تهران به منزل ما در مجتمع مسکونی پادگان اللهاکبر اسلامآباد غرب آمده بودند، اما عباس از آمدن آنها خبر نداشت. البته پدرم بعد از یک روز اقامت در نزد ما، به تهران برگشت.
پدر؛ بااینکه خودش نظامی بود، حال و حوصله زندگی در یک مجتمع مسکونی نظامی را نداشت. آن روز که عباس از اردوگاه قلاجه به خانه آمد و مادرم را دید، انگار دنیا را به او داده بودند. خیلی خوشحال شد. خیالش از بابت تنها نماندن من، راحت شده بود. بعد از سلام و احوال پرسی؛ کمی با مادرم صحبت کرد. بعدازآن هم رفت سراغ پسرمان میثم و افتاد به بازی و شوخی با بچه. وقتی هم بازیهایش با میثم تمام شد، او را برد حمام و شامش را هم خودش داد.
بعدازاینکه میثم را خواباند، به من گفت: سمیه؛ بهتر است با مادرت برگردی تهران. گفتم: حرفش را هم نزن. ما به هم قول دادیم که باهم به منطقه بیاییم و باهم به تهران برگردیم.اما آن شب هرکاری میکردم، عباس از زیر این حرفها در میرفت. واقعه شهادت پکوک و نورانی؛ خیلی روی روحیه من تاثیر گذاشته بود.
یادم میآید صبح شهادتشان، خانمهای آنها به تهران رفته بودند که عصر همان روز، آن اتفاق افتاد. بعد از جریان شهادت پکوک و نورانی، من و عباس با هم صحبت کرده بودیم. از او قول گرفته بودم که دیگر من را تنها نگذارد. عباس را قسم دادم و از او قول گرفتم که اگر قرار است شهید بشود، باید هردویمان باهم شهید بشویم. چون قولهای عباس؛ واقعاً قول بود.
گفتم اینطور نشود که مثل همسران پکوک و شهید نورانی، من تنها به تهران بروم و بعدا جنازهات را برایم بیاورند. قرار بود روزهای آینده عملیات شروع بشود ولی من چیزی نمیدانستم. عباس، عصر آمده بود خانه و گفت که فردا صبح باید بروم. شیرینی آمدنش هنوز توی کامم ننشسته بود که دوباره صحبت از رفتن کرد.
گفتم: تو تازه آمدهای؛ حداقل به خاطر حضور مادرم، چند روزی پیش ما بمان. گفت: اتفاقاً چون مادر اینجاست، خیالم راحتتر است.خیلی ناراحت شدم. انگار قسمت نمیشد همگی کنار هم باشیم. وقتی مادرم هست، عباس نباید باشد! گفتم: کاری نکن که از ماندن مادرم پشیمان بشوم.گفت: نه؛ اینطوری نگو. موعد شروع عملیات نزدیک است. من در لشکر کلی کار دارم و باید زودتر به قلاجه بروم. اما انشاءالله ما با هم برمیگردیم تهران.
این جمله آخری را، خیلی جدی نگرفتم و به معنیاش فکر نکردم. در نهایت، قرار شد من دو سه روز بعد، با مادرم به تهران برگردم. گذشت و روز موردنظر برای رفتن به تهران فرا رسید. یک جوان کم سن و سال با وانت تویوتا دنبال ما آمد تا ما را به باختران یا کرمانشاه فعلی برساند.
من نامهای برای عباس نوشته بودم، مانند هر زن جوانی که برای همسرش نامه مینویسد. به راننده گفتم: شما برادر ورامینی را میشناسید؟ او هم خیلی سریع سرش را به علامت مثبت تکان داد. بهش گفتم: میشود این نامه را به او بدهید؟ نامه را گرفت و پرت کرد روی داشبورت ماشین. از این حرکت راننده خیلی ناراحت شدم.
به کرمانشاه رسیدیم، با ماشین وارد گاراژ اتوبوس شدیم. راننده پایین آمد و چمدانهای ما را روی زمین پرت کرد و پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از ما دور شد. در آن خیابان پرجمعیت آنچنان با سرعت میرفت که هرلحظه امکان تصادفش زیاد بود. بعدها فهمیدیم آن بنده خدا راننده میداند که عباس شهید شده اما از شدت ناراحتی نمیتواند حرفی به من بزند.
آن قولی که در پادگان اللهاکبر بهم داده بود، درست از آب درآمد. چون زمانی که ما با ماشین به تهران میآمدیم؛ پیکر پاک و در خون غلطان او هم با آمبولانس راهی تهران شده بود. بعدها به آقای زندیه گله کردم و گفتم: میگذاشتید من در آمبولانس کنار عباس مینشستم تا حرفهایم را به او بزنم.